حمید اصغری
سالها قبل مرد جوانی با ایدهای عجیب وارد آزمایشگاهش شد. کنجکاوی، بالاخره او را مجاب کرد تا فرضیهاش را آزمایش کند. آن روزها گسترش یک بیماری عفونی باعث شده بود تا آزمایشگاهها و مراکز تحقیقاتی نیمه تعطیل باشند و این زمان، فرصت خوبی بود تا مرد جوان مخفیانه ایده خودش را اجرا کند. سالها مطالعه به روی گاوها او را به این نتیجه رسانده بود که میتوان از این حیوانات گوشت و شیر بیشتری را به دست آورد! او تصمیم گرفته بود با دستورزی در ژنتیک گاوها و با تغییر چند ژن مهم، شانس خودش را برای تولد گاوهایی بزرگتر، پرگوشتتر و با شیر بیشتر امتحان کند! بعد از مدتها تلاش، فرضیه مرد جوان بالاخره به نتیجه رسید. زمانی که گاوها به دنیا آمدند او بسیار خوشحال بود اما متوجه نکتهای عجیب شد! گاوها میتوانستند مانند نوزادان انسان گریه کنند! مرد جوان حدس میزد که این رفتار در نتیجه تغییراتی بوده است که او در ژنتیک گاوها ایجاد کرده است، رفتهرفته اما متوجه شد تاثیر نوازش نیز در این گاو متفاوت از گاوهای معمولی است! او که گاوها و نتیجه تحقیقات برایش اهمیت بسیاری داشت، هر شب آنها را به نوبت نوازش میکرد و گاهی نیز چند کلامی با آنها درد دل میکرد. گاوها به صدای مرد جوان و نوازشهای شبانهاش عادت کرده بودند. مدتی که گذشت یک روز مرد جوان به طویله آمد تا یکی از گاوهای معمولی را برای سلاخی ببرد. گاو به سختی مقاومت میکرد و حسابی مرد جوان و قصاب همراهش را خسته کرده بود. قصاب گفت: «بیرون بردن این گاو دشوار است، چارهای نیست جز آنکه همین جا سلاخیش کنم!».
مرد جوان وقتی دید چارهای نیست به قصاب اجازه داد تا گاو را در همان طویله گردن بزند. بچه گاوهای تازه متولد شده با ترس به قصاب و ساطور بزرگش نگاه میکردند. مرد جوان که متوجه ترس بچه گاوها شده بود، به سمتشان رفت، لبخندی زد و کمی نوازششان کرد. قصاب اما گاو را به روی زمین خواباند و با ساطور بزرگش گردن آن را قطع کرد. ضربه قصاب چنان محکم بود که خون گاو به صورت بچه گاوها پاشیده شد. مرد جوان که گویی صحنه خندهداری دیده بود، به آرامی خندید و سپس با یک روزنامه، خون روی صورت بچه گاوها را پاک کرد. مدتی از آن روز گذشت و مرد جوان همچنان هر شب برای نوازش کردن گاوها به طویله سر میزد. بعد از آن حادثه بچه گاوها دیگر از حضور مرد جوان احساس آرامش نمیکردند. در این مدت گاوها به شکل عجیبی رشد کرده بودند و جثه بسیار بزرگی داشتند و شیر زیادی تولید میکردند. به نظر میرسید مرد جوان موفق شده بود و توانسته بود گاوهایی به وجود آورد که شیر و گوشت بسیار بیشتری نسبت به گاوهای معمولی داشتند. رفته رفته جثه گاوها بزرگ و بزرگتر شد تا آنکه هر گاو به اندازه یک فیل رشد کرد! مرد جوان بسیار خوشحال بود.
سرانجام یک روز مرد جوان چند قصاب را به همراه خودش به طویله آورد تا یکی از گاوهای بزرگ را سلاخی کنند. آنها به سراغ یک گاو ماده رفتند و بعد از آنکه شیر آن را دوشیدند، مرد جوان کمی نوازشش کرد تا آرام روی زمین بنشیند، دستی به روی سر گاو کشید، در چشمانش نگاه کرد و به آرامی گفت: «خب مادر خوب! حالا وقت آن است که با بچههایت خداحافظی کنی، تو اولین ثمره مطالعات چند ساله من خواهی بود». گاو که خیره به چشمان مرد جوان نگاه میکرد، گویی که بخواهد ما ما کند، دهانش را باز کرد: «در بین تمام حیواناتی که در طول زندگیام دیدهام، شما انسانها از همه بدتر بودهاید!». مرد جوان فوراً به قصابها نگاهی کرد و با تعجب به گاو خیره شد، گفت: «تو حرف میزنی؟! تو حرف میزنی؟!». گاو ماده که به شدت از مرد جوان خشمگین بود، با دهانش از پیراهن مرد جوان گرفت، بلندش کرد و او را محکم به دیوار طویله کوباند. قصابها که از تعجب سرجایشان خشک شده بودند، ساطورهایشان را رها کردند و پا به فرار گذاشتند. گاو ماده غل و زنجیر باقی گاوها را باز کرد و همه گاوها از طویله خارج شدند. گاوهای نر به دنبال قصابها دویدند و آنها را به طویله برگرداندند. یکی از گاوها که بسیار خشمگین بود ساطوری بدست گرفت و آماده شد تا گردن یکی از قصابها را بزند. قصاب که حسابی ترسیده بود با گریه و زاری گفت: «چرا میخواهی مرا بکشی؟!». گاو گفت: «به همان دلیلی که تو، دوستان، پدران، مادران و فرزندان ما را کشتهای!». قصاب گریهکنان گفت: «ما که با شما دشمنی نداشتهایم جناب گاو! فقط گاهی ... فقط گاهی ...». گریه امانش را بریده بود و قصاب از ترس سلاخی شدن با صدای بلند معذرت خواهی میکرد. گاو سخنان قصاب را ادامه داد: «فقط گاهی ما را میکشید تا گوشتمان را بخورید! پوستمان را میکنید تا برای خودتان کیف و کفش درست کنید! شیری را که سهم فرزندانمان است میدزدید و چیزی برای آنها باقی نمیگذارید! و گاهی هم گوشت بچههای کوچک ما را میخورید! چون فکر میکنید آنها گوشت نرمتر و خوشمزهتری از پدران و مادرانشان دارند! اگر ما با شما اینکارها را کرده بودیم، تو امروز با ما چه میکردی؟!». قصاب با زاری گفت: «من دیگر هیچ گاوی را سلاخی نمیکنم، قول میدهم!». گاو گفت: «من زمانی که کوچک بودم متوجه تفاوتهایم با گاوهای دیگر طویله نبودم، مدتی که گذشت فهمیدم که من و خواهران و برادرانم با گاوهای دیگر فرق داریم، ما میتوانستیم درد دلهای مرد جوان را بشنویم و بفهمیم و بعدها یاد گرفتیم تا روزنامههایی که مرد جوان داخل طویله انبار میکرد را بخوانیم. در این مدت فهمیدیم که شما انسانها بدترین موجودات زمین هستید! درد دلهای مرد جوان پر از گلایههایی بود که او از اطرافیانش داشت، روزنامههایتان پر از حوادث تلخ و دلخراشی بود که نشان میداد شما آدمها حتی کوچکترین رحمی نسبت به یکدیگر هم ندارید! برای شما آدمها تنها خودتان مهم هستید و فکر میکنید مالک تمام زمین شمایید و هر آنچه که در این دنیا آفریده شده برای شما و بخاطر شماست! پس به خودتان اجازه میدهید هر جایی را که میخواهید تسخیر کنید و هر چیزی را برای حفظ بقای خودتان از بین ببرید! در طول زندگیام حیوانات بسیاری را دیدهام، هر کدام از آنها که قدرت اندیشیدن داشتهاند، از مرغ ها و خروسها تا خرها و الاغها، بیش از آنکه انسانها را به عنوان یکی از دوستانشان بشناسند، شما را به عنوان یکی از دشمنانشان میشناسند، مانند گرگها!».
گاو نر که از حرفهای خودش متاثر و خشمگین شده بود، به گاو ماده و فرزندانش نگاهی کرد، کمی با خودش فکر کرد، سپس برگشت، به چشمان قصاب خیره شد و ... .
انتهای پیام/