حالت شب
منو
موضوعات
banner
Tahririe

عصر آخرین روز تعطیلات ماه ژانویه

5 1

اندازه فونت:

حمید اصغری

عصر آخرین روز تعطیلات ماه ژانویه فرصتی بود تا برای اولین بار بعد از ۲۰ سال چند دوست قدیمی یکدیگر را ملاقات کنند. راب، جک، جیمز، جورج، میدل و لستر دوستانی بودند که همراه با فدریک در دوران تحصیل در یک خانه زندگی می‌کردند. امروز اما آن‌ها تنها شش نفرند و فدریک سال گذشته در سفر خود به قله اورست، بعد از فتح قله و در مسیر بازگشت گرفتار بهمن شد و تا به امروز هیچ اثری از او پیدا نشده است.

زمانی که راب دوستانش را به یک دورهمی دوستانه دعوت کرد، آن‌ها مشتاقانه دعوت او را پذیرفتند و بی‌صبرانه در انتظار آن روز، ساعت‌ها احوالات امروز دوستان‌شان را در ذهن خود مجسم کردند. سرانجام آن عصر سرد زیبای زمستانی فرا رسید، دوستان با دیدن هم، یکدیگر را در آغوش کشیدند و مانند روزگاران گذشته صدای خنده در جمع‌شان لحظه‌ای فروکش نمی‌کرد. راب اما با خنده‌های بلند خود توجه دیگران را جلب می‌کرد، جمیز رو به راب کرد و با لبخندی پرسید: «به نظر روزگار و زندگی خوب و خوشی را می‌گذرانی راب، این‌طور نیست؟» راب کمی مکث کرد و سپس با خنده گفت: «روزگارِ خوش این ساعت من در گرو شنیدن دوباره صدای خنده‌های شماست». بعد از سال‌ها دوری، فرصتی پیش آمده بود تا هر کدام صمیمانه از اتفاقات زندگی خود بگویند، از موفقیت‌ها، همسران و فرزندان‌شان و هر آنچه که ۲۰ سال قبل در آرزوی داشتنش بودند. راب با نگاه خود اشاره‌ای به لستر کرد، لستر اما به جمع دوستانش خیره نگاه می‌کرد، نگاهی توأم با مهر و تعجب! جک با خنده گفت: «لستر خنده‌دار شده است، نمی‌توانم تشخیص دهم که می‌خندد یا از دیدن ما شگفت‌زده است‌!» جورج با لبخند پرسید: «لستر چرا آنقدر با تعجب به ما نگاه می‌کنی؟! چهره‌ات بیش از آنکه شبیه به آدم‌های دلتنگ باشد، شبیه به آدم‌های شگفت‌زده و متعجب است! چیزی توجهت را جلب کرده؟!» لستر سکوتش را شکست و با هیجان گفت: «من این لحظه را قبلاً دیده بودم!» جیمز خندید و به آرامی گفت: «این مسئله برای من هم زیاد اتفاق می‌افتد، به همین دلیل آنقدر شگفت زده‌ای؟!» لستر به طرف شیشۀ بلند کافه برگشت و به بیرون نگاهی کرد، سپس با دستش خیابان شمالی را نشان داد و خیره به آن نقطه، ادامه داد: «الان از این خیابان یک آمبولانس بیرون می‌آید و به سمت آن ساختمان بلند می‌رود!» دوستان به یکدیگر نگاهی کردند و منتظر ماندند تا ببینند چه اتفاقی می‌افتد. کمی بعد صدای آژیر آمبولانسی شنیده شد، همان‌طور که صدا نزدیک‌تر می‌شد، آن‌ها ناخودآگاه از صندلی‌های خود بلند می‌شدند تا خیابان شمالی را بهتر ببینند، لحظاتی بعد یک آمبولانس از خیابان شمالی خارج شد و به سمت آن ساختمان بلند رفت. همه مبهوت به یکدیگر نگاه کردند، در این هنگام جیمز که خود حیرت‌زده بود به آرامی از همگان خواست که بنشینند. جک گفت: «لستر چطور متوجه شدی از آن خیابان قرار است یک آمبولانس خارج شود؟!» راب گفت: «من فکر می‌کنم ما این صحنه‌ها را قبل از رخدادشان در خواب می‌بینیم، شاید لستر هم این صحنه را در خواب دیده باشد!» میدل پرسید: «یعنی در خواب می‌توانیم آینده را ببینیم؟!» جورج با نگاهی مبهم پاسخ داد: «شاید هم گاهی در خواب‌هایمان به آینده سفر می‌کنیم!» میدل ادامه داد: «اما آینده که هنوز اتفاق نیفتاده است، چطور می‌توان به آینده سفر کرد؟!» جیمز با کمی مکث گفت: «از کجا می‌دانی که آینده هنوز اتفاق نیفتاده است دوست من؟! شاید آینده همان گذشته باشد!» جک خندید و گفت: «پیچیده شد! منظورت این است که ما در یک دور بسته از زمان هستیم؟!» جیمز ادامه داد: «شاید زندگی ما در جهان‌های دیگر، در زمان‌های مختلف از عمرمان در حال اتفاق افتادن است! هم گذشته ما، و هم آینده ما! بنابراین وقتی که چیزی از آینده در خواب می‌بینیم، ممکن است صحنه‌ای از جهان دیگر ما باشد که در همان لحظه در حال اتفاق افتادن است، اما برای ما کمی دیرتر به وقوع خواهد پیوست!» جورج که از شنیدن حرف‌های جیمز به وجد آمده بود ادامه داد: «این حرفت مرا یاد آن فرضیه می‌اندازد که می‌گوید همه ما در یک خواب عمیق هستیم!» لستر اما همچنان که با تعجب بحث دوستانش را دنبال می‌کرد، گفت: «شکی ندارم که این صحنه برای من تکرار شده است، اما حس می‌کنم بین آنچه دیده‌ام و آنچه اتفاق افتاده تفاوت کوچکی وجود دارد که متوجهش نمی‌شوم!» میدل گفت: «یا شاید آنچه دیده بودی، نه این صحنه، بلکه صحنه‌ای شبیه به این صحنه بوده است! ببینید دوستان، ما گاهی صحنه‌هایی را در زندگی می‌بینیم که حس می‌کنیم قبلاً آن‌ها را دیده‌ایم، اما در واقع آنچه قبلاً دیده‌ایم صحنه‌هایی شبیه به آن بوده‌اند و نه همان صحنه، بنابراین ذهن ما به اشتباه فرض می‌کند آن صحنه را قبلاً دیده است‌!» جک گفت: «پس آمبولانس را چه می‌گویی؟ لستر آمدن آمبولانس را درست گفت!» میدل ادامه داد: «نمی‌دانم! این مسئله می‌تواند یک اتفاق باشد». لحظه‌ای گذشت، سکوتی مطلق بر جمع حاکم شد و همه به یکدیگر نگاه می‌کردند، لستر اما همچنان در تفکری عمیق به دور از حس حضور دیگران می‌اندیشید، که ناگهان سکوتش را شکست و با صدایی لرزان گفت: فدریک! درست است، فدریک! من فدریک را هم در آن جمع دیده بودم! ...

انتهای پیام/

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی

تلگرام گوگل پلاس لینکدین